مرا باز هم...

 

از این کوچه ها تا خیابان دور

مرا می بری سوی باران نور

 

کنارت که هستم پریشان ترم

خوشا خلوت و ساکت سوت وکور

 

شگفت است گویا شکیبایی ام !!!!

...و آرامشم لحظه های عبور

 

مرا سادگی سر به زیری همین!

تو و کهکشانی زشور وغرور

 

به امید شیرینی و بوسه هات

دلم را کشاندی به دریای شور

 

کنون با تو ام  من همانم که بود

همان مرد تنها ی تنها... صبور

 

همان مرد  تنهای  تنهای تلخ

همان ساقی بزم اهل قبور

 

به این زندگی پشت پا می زنم

تفاوت ندارد غیاب وحضور

 

تمام من این شعر خاکستریست

که مانده ست در خاطرات تنور

 

خدا حافط ای بود خالی زحس

سلام ای نبودن تمام شعور

 

 

 

آخرین تنهایی

(به کسانی که در مرز بودن ونبودن  آسیمه اند)

 

وقتی که درد زندگی درمان نمی شود

 

کس همصدا با غربت انسان نمی شود

 

ای مرگ ای همسایه ی بود ونبود ها

 

با تو چگونه هستی ام پایان نمی شود؟

 

ای از رگ گردن به من نزدیکتر خدا !!!

 

این چیست روی گردنم پنهان نمی شود؟

 

در چار راه زندگی بن بست بودن است

 

وقتی که مرگ تا ابد ویران نمی شود

 

چون ابرها در چالشم بین نبود وبود

 

اشکی که بغض می شود باران نمی شود

 

یک کوله بار مانده از دردی که تازه است

 

پیچیده است رفتنم آسان نمی شود

 

در هند حیرت گاه بارانی ست موسمی

 

در وحشت ما (لوسمی ) بی جان نمی شود

 

یک باغ پر بنفشه روی سینه رسته است

 

وقتی به پایان می رسی ...پایان ...نه !!!می شود...